خاطرات

خاطرات مدرسه و دانشگاه

دوران مدرسه و دانشگاه از جذاب ترین دوران هایی است که هر فرد در زندگی خود تجربه می کند.
از جمع های دوستانه گرفته تا شیطنت ها و سر به سر معلم و استاد گذاشتن ها و زندگی در خوابگاه دانشجویی و …
کمتر کسی پیدا می شود که صحبت از خاطرات مدرسه و دانشگاه پیش بیاید و او خاطره ای برای تعریف کردن نداشته باشد.
دوران شیرین مدرسه و دانشگاه پر از خاطرات خنده دار و بامزه ای است که هربار یادشان می افتیم دلمان برای آن روزها تنگ می شود.

خاطرات مدرسه و دانشگاه خودت رو بنویس …

خاطرات ارزش شنیده شدن را دارند چرا که مملو از حس خوب و تجربه هستند؛
در این بخش از سایت باارزش علاوه بر خواندن خاطرات سایر کاربران ، می توانید خاطره ی شنیدنی خود از دوران مدرسه و دانشگاه تان را با دیگران به اشتراک بگذارید.
بی صبرانه منتظر شنیدن خاطرات شما هستیم.

نوشته های مشابه

‫18 دیدگاه ها

  1. تو کلاس سوم گنج بازی که میکردیم اون قدر ذوق کردم که میشه گفت روی پله ها که بلند هم بودم پام لیز خورد افتادم هنوزم کمرم درد میکنه و یبارم تو کلاس اول با ماشین که میومدیم مدرسه ماشین خش برداشت و دقیقا برعکس الان که اگه ماشین بسوزه ناراحت نمیشم کل مدرسه رو فقط گریه کردم اخه هنوزم موندم من به کیفم رحم نمیکردم چرا با یه خش روی ماشین ناراحت شدم که ؟

  2. سال دهم می خواستم قبولی دانشگاه پسر معلم فیزکمون رو تبریک بگم ، بلند سر کلاس گفتم
    آقا مبارکتون باشه. شانس من اون روز روز مادر بود هیچی دیگه کلاس ترکید.

  3. من نمیدونم میرفتیم سربازی یا مدرسه،سالهای دور اون موقع یادمه ، به ما میگفتن باید با لباس مدرسه تو ساعات مختلف بیاین مثلا موقع تابستون لباس فرم مدرسه با جوراب سفید و باید تو زمستون با جوراب مشکی کلاه مشکی کلا بعد انگار عقده کنترل دانش آموز داشتن ما باید سر صف منظم منظم بودیم ،بعد هر چی میگفتن باید میگفتیم چشم اصلا آزادی نداشتیم بعد هر کس رو حرفاشون حرف میزد میبردنش طبقه بالا بعد وقتی میومد پایین یکی دیگه شده بود مدرسه های امروزی خیلی بهتره دانش آموزان کمی آزادی دارن

  4. من یه بار تو مدرسه اومده بودن واکسینه منم اون موقع از سرم و آمپول میترسیدم بعد فرار کردم دم راه در و بستن من کلی گریه کردم ،فکر کردم ولم میکنن .بهم سه تا آرام بخش زدن بعد تا یه هفته گیج بودم ،کاش همون اول واکسن را میزدم

  5. سلام یه بار سر کلاس دوستم خوابش برد بعد معلم دید، یه مشت مسئله آسون مثل دو به علاوه دو و یک به علاوه یک نوشت ، یواش بیدار کرد و دوستمم گیج گیج بلند شد رفت پای تخته همش را غلط نوشت بعد معلم با احترام گفت برو پیش مدیر بگو نمرم صفر شده زنگ بزنین والدینم دوستمم مثل آدمای خنگ چون تازه بیدار شده بود گیج بود رفت پیش مدیر بعد مدیرم زنگ زد خخخ نتیجه خواب سر کلای

    1. اینکه خوبه دوست من وقتی از خواب سر کلاس پا میشه حتی اسم خودشم یادت نمیاد یه بار وقتی بیدار شد گفتم رنگ جوراب چیه گفت قرمز ولی جوراب سفید میپوشه خخخ وقتی بیدار میشه گیج هست خب برا منم اتفاق افتاده حق بهش میدم

  6. هیچ وقت یادم نمیره یه بقل دستی خیلی با هوش داشتم سر امتحان ریاضی نخونده بودم بلد نبودم دوستم تموم کرده بود از بی حوصلگی چشماش گرم شد خوابش برد معلمم ما هم پایین بود منم از موقعیت استفاده کردم روی برگه خودم اسم اونو نوشتم رو برگه اون اسم خودم رو بعد تو یه برگه تقلبی نوشتم گذاشتم تو جورابش خخخ وقتی بیدار شد وقت دادن برگه بود اونم گیج گیج بود اصلا متوجه تقلبم نشد برگرو داد ،معلم زد تو گوشش وقتی به خودش اومد دید صفر گرفته تقلب هم کرده اون موقع اب شد رفت تو زمین

  7. هیچ وقت یادم نمیره روز اول مدرسه جدیدم کلاس هفتم رفتم یه کلاسی تنبلی همه زیر ۱۷ منم همش یا ۲۰ یا ۱۹ روز اول کنار یکی نشستم چشاش تیره بود من از چشم تیره ها حرف شنوی دارم دست خودم هم نیست وقتی تو چشام زل بزنن چه بخام چه نخام نمیدونم از ترس هست یا ارثی هست تو چشام ژل بزن ته دلم خالی میشه حالت تهوع میگیرم هر کاری میگه از روی یه حسی انجام میدم خلاصه رفتم نشستم درس اینم افتضاح به نمره ۱۰ قانع بود یه روز تو دفتر خاطراتم این موضوع رو فهمید واییی خدا اون روز رو نیاره اومد مستقیم زل زد تو چشمش منم که ازش حساب میبردم هر کاری می گفت انجام میدادم گفت به کسی نگو که ازش حرف شنوی دارم هی زور میگفت سه نفر بودیم اون چشم تیره هه با یکی دیگه اون یکی اسمش حمیدرضا چشم تیره علی بود با هم داداش بودن من و فرستادن ته آخر صندلی خودشون کنار معلم ما برا اولین بار امتحان گرفت وسط امتحان ژل رد تو چشمم منم از روی ناخودآگاه هی باید براش تقلب میرسوندم باید کل کلاس رو بستنی مهمون میکردم باید براش هر وقت اراده میکرد از خوراکی هام میدادم برا داداششم خوراکی می خریدم اونا نمره انضباتیشون پایین بود من باید رضایت نامه اردو هم رو میدادم من باید هر چهارشنبه کل کلاس رو بستنی مهمون میکردم هر بار انجام نمیخام چش غره میرفت منم از روی ناخودآگاه انجام میدادم شدم انتضامات باید قاچاقی میذاشتم اونا بیشتر تو حیات بازی کنن چون اون هفته معلممون نیومده بود خلاصه هیچ وقت نقطه ضعف خاتون رو ننویسید اونم تو مدرسه

  8. یادتونه که وقتی به دفتر و اتاق دبیران میرفتیم تعدادی بیشماری از سلاح های سرد رو با ترس و وحشت نگاه میکردیم ، مثل : شیلنگ نازک ، سیم تلفن ،‌سیم مفتولی ،‌ شیلنگ ضخیم ، چوب و …. که هر کدوم سلاح شخصی یکی از معلم ها با توجه به سلیقه هاشون بود!
    فکر کنم اگه قانون اجازه میداد از فرداش اسلحه ، شوکر ، اشک آور و صندلی برقی هم میاوردن!!!

  9. کلاس سوم که بودم داشتم تو حیاط چرخ میزدم . ییهو یه دست سنگین خورد پس کلم. شوکه شدم. جاتون خالی ناظم بود ، و تا دفتر با پس گردنی و لگد منو همراهی کرد
    -گفتم :آقا برا چی میزنی مگه چیکار کر…
    – با کمال لطافت گفت : خفه شو بووووووووووق

    رسیدیم دفتر یه پسره بود سرشو بسته بودن ، صورتشم خونی بود گریه میکرد.
    – ناظمه بهش گفت همینه؟
    – پسره گفت : نه آقا این نیست
    – بعد ناظمه به من گفت : برو تو حیاط ، میدونستم تو پسر خوبی هستی!

  10. زمانی که کلاس سوم بودم ریاضیاتم اصلاٌ خوب نبود به همین خاطر تو یکی از امتحانات ریاضی که تو ماه محرم برگزار شده بود ورقه رو سفید سفید به معلم دادم . هفته بعد که معلم با یه شیلنگ ورقه ها رو میداد یهو اسم منو صدا کرد !!!! منم کم مونده بود که از ترس سکته کنم یواش یواش رفتم سمت معلم و معلم با صدای بلند ازم پرسید بچه چرا درساتو نخوندی شنگول !! زود باش جواب بده !
    من از ترس زیادی که داشتم دروغکی گفتم که تو عروسی بودیم!!!‌
    معلم با عصبانیت بیشتری روم داد زد و گفت بیشعور مگه تو ماه محرم هم عروسی میکنن؟؟؟؟ بعد من متوجه گندی که زدم شدم و معلم هم با شیلنگ مثل شمشیرش حسابی منو گوشمالی داد و بعد از اون اتفاق سعی کردم تو دروغ گفتن یکم مهارت کسب کنم !!!

  11. من کل دوران مدرسه فقط به این ذوق و شوق میرفتم سر کلاسا که زودی تموم شن و موقع برگشتن از مدرسه از یه درشکه چی که نزدیک مدرسه لواشک و آلبالو و اینا می فروخت یکم هله هوله بگیرم???
    یه روز که خوشحال داشتم در حال برگشتن لواشک میخوردم یهو یه پسر بچه ی شیطون از خدا بی خبر دوید سمتم و لواشک رو قاپید و در رفت !!!???
    من که چن دقیقه فقط سر جام خشکم زه بود بعدش هم که کل راه رو با گریه برگشتم خونه
    تو خونه بعد کلی گریه و زاری بهم دلداری دادن که اشکال نداره فردا دوباره باز میری لواشک میخری ولی غافل از اینکه دیگه هیچوقت اون درشکه چی رو اونجا ندیدم?
    بچه هر کجا هستی بدون که حلالت نکررررررردم ?

  12. من یه خاطره دارم که بیشتر به سوتی شبیهه تا خاطره
    سال دوم دبیرستان یه معلم دینی و قرآن داشتیم که فامیلیشو یادم نمیاد!اوایل سال تو صحبتاش یه جا میخواست مثالی برامون بزنه .اولش گفت: مثلا من نوعی و…
    من تا آخر سال فکر میکردم فامیلیش نوعیه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *